یک روز فوق العاده
دختر ناز من اینقدر عاشق بازی هستی که اگه تو هر پست هم بخوام بزارم کم میاد
امروز یکی از روزهایی که من و شما تا غروب تو خونه تنها بودیم اخه بابایی سر کار بود و تا غروب خونه نبود واسه همین کارهای خونه کلا تعطیل شد و مامان و دخملی عاشقانه با هم روز رو سپری کردن البته لازم به تذکره که دیگه الان شده دیروز اخه نزدیک سحره
ادامه مطلب بفرمایید
ساعت یازده صبح :
آوردن عروسکها تا سرسره اختراعی مامان امتحان کنن
اما ترجیح دادی خودت امتحان کنی تا عروسکات
اینم از موفقیت نازگلک
از اون بالا سر میخوردی و کلی ذوق کردی
فکر کنم یک ساعت مشغول بودی نفس من وسط بازی چشمت به کتابت افتاد و دیگه اینجوری شدی
بعد ازم خواستی ایفون برداری اخه عاشق ایفونی منم همیشه باید اینجوری باشم تا خسته بشی
هر وقت ایفون برمیداری مخاطبت فقط محمد جونه
دیگه شروع میکنی به فشار دادن دکمه هاش منم واسه اینکه در باز نشه یواشکی پریزشو میکشم
دوباره وسط اکتشافات چشمت به کتاب افتاد
یک شکلات هم میخوری تا انرژی بگیری واسه کشف بعدی ملوسکم
یعد از نیم ساعت ای ای کردن و صدا زدن محمد پشت آیفن سراغ تلویزیون اومدی و مهندسی شروع میشود
قربون اون دستهای کوچولوت برم من که داری سعی میکنی فیشها رو سر جاش بزاری
اینو بگم که همین میز که من ابتکار به خرج دادم و تبدیلش کردم به یک سرسره جانانه حایل بین شما و تی وی میباشد البته با توجه به اینکه توانایی های نازنین دخمل زیاد شده دائم از روی مبل به اون طرف میری و تی وی بیچاره چندین مرتبه تا سقوط فاصله ایی نداشته
اینم بازی که من و دخملی زیاد انجام میدیم مرسانا باید از بین اسباب بازیهاش رد بشه و پاش بهشون نخوره
فدای اون دقتت بشم مامانی
واست شمع روشن کردم خیلی میخواستی دست به آتیش بزنی واست یاداوری میکردم می می نی دست زد به اتیش دستش سوخت و داستانشو واست میگفتم تو هم سریع عقب میرفتی
بهت مبگفتم مرسانا میتونی دست به جاشمعی بزنی این داغ نیست تو هم داری امتحان میکنی با احتیاط
همش میگفتی شعر تولد بخونم واست داری سعی میکنی فوتش کنی عروسکم
بعد از اینکه شمع خاموش کردی گفتم بیا لمسش کن سرده تو هم اومدی و نخ شو در اوردی جوجوی من
خیلی جالب بود وقتی شمع ذوب میشد و تو جاشمعی میریخت میگفتی آب منم یک خورده از پارافین داغ رو ریختم رو میز دیدی سفت شد تعجب کرده بودی و سعی میکردی با دستت بکنیش
بعد از یک تاب بازی کوچولو حس کردم دیگه خیلی خسته شدی و خوابت میاد
فدای اون چشمهای خسته ات برم من مامانی تا ساعت هفت و نیم شب خوابیدی
پایان بازی ساعت چهارونیم
این یکی از روزهای من و دخملی بود خیلی ها ازمن گله میکنن که کم پیدایی شما بگین با وجود یک عروسک ناز کدوم مادری میتونه ساعت هاشو با بقیه تقسیم کنه