مرسانا مرسانا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

سالهای رنگین من

یک روز فوق العاده

1393/5/2 2:47
نویسنده : زهره
437 بازدید
اشتراک گذاری

دختر ناز من اینقدر عاشق بازی هستی که اگه تو هر پست هم بخوام بزارم کم میاد چشمک

امروز یکی از روزهایی که من و شما تا غروب تو خونه تنها بودیم اخه بابایی سر کار بود و تا غروب خونه نبود  واسه همین کارهای خونه  کلا تعطیل شد و مامان و دخملی عاشقانه با هم روز رو سپری کردن البته لازم به تذکره که دیگه الان شده دیروز اخه نزدیک سحره زبان

ادامه مطلب بفرمایید

 

ساعت یازده صبح :

آوردن عروسکها تا سرسره اختراعی مامان امتحان کننخندونک

اما ترجیح دادی خودت امتحان کنی تا عروسکاتخنده

اینم از موفقیت نازگلک آرام

از اون بالا سر میخوردی و کلی ذوق کردیآرام

فکر کنم یک ساعت مشغول بودی نفس من وسط بازی چشمت به کتابت افتاد و دیگه اینجوری شدیهیپنوتیزم

بعد ازم خواستی ایفون برداری اخه عاشق ایفونی منم همیشه باید اینجوری باشم تا خسته بشیمتنظر

هر وقت ایفون برمیداری مخاطبت فقط محمد جونه خوشمزه

دیگه شروع میکنی به فشار دادن دکمه هاش منم واسه اینکه در باز نشه یواشکی پریزشو میکشمچشمک

دوباره وسط اکتشافات چشمت به کتاب افتادزبان

یک شکلات هم میخوری تا انرژی بگیری واسه کشف بعدی ملوسکمبوس

یعد از نیم ساعت ای ای کردن و صدا زدن محمد پشت آیفن سراغ تلویزیون اومدی و مهندسی شروع میشود

قربون اون دستهای کوچولوت برم من که داری سعی میکنی فیشها رو سر جاش بزاریمحبت

اینو بگم که همین میز که من ابتکار به خرج دادم و تبدیلش کردم به یک سرسره جانانه حایل بین شما و تی وی میباشد البته با توجه به اینکه توانایی های نازنین دخمل زیاد شده دائم از روی مبل به اون طرف میری و تی وی بیچاره چندین مرتبه تا سقوط فاصله ایی نداشتهخندونک

اینم بازی که من و دخملی زیاد انجام میدیم مرسانا باید از بین اسباب بازیهاش رد بشه و پاش بهشون نخوره

فدای اون دقتت بشم مامانی بوس

واست شمع روشن کردم خیلی میخواستی دست به آتیش بزنی واست یاداوری میکردم می می نی دست زد به اتیش دستش سوخت و داستانشو واست میگفتم تو هم سریع عقب میرفتی

بهت مبگفتم مرسانا میتونی دست به جاشمعی بزنی این داغ نیست تو هم داری امتحان میکنی با احتیاط

همش میگفتی شعر تولد بخونم واست داری سعی میکنی فوتش کنی عروسکم

بعد از اینکه شمع خاموش کردی گفتم بیا لمسش کن سرده تو هم اومدی و نخ شو در اوردی جوجوی منخنده

خیلی جالب بود وقتی شمع ذوب میشد و تو جاشمعی میریخت میگفتی آب منم یک خورده از پارافین داغ رو ریختم رو میز دیدی سفت شد تعجب کرده بودی و سعی میکردی با دستت بکنیشتعجب

بعد از یک تاب بازی کوچولو حس کردم دیگه خیلی خسته شدی و خوابت میادخسته

فدای اون چشمهای خسته ات برم من مامانی بوستا ساعت هفت و نیم شب خوابیدیخواب

پایان بازی ساعت چهارونیم 

این یکی از روزهای من و دخملی بود خیلی ها ازمن گله میکنن که کم پیدایی شما بگین با وجود یک عروسک ناز کدوم مادری میتونه ساعت هاشو با بقیه تقسیم کنه محبت

پسندها (5)

نظرات (3)

مامان روژینا
2 مرداد 93 9:01
حسابی خوش گذشته هاا کلک!!!!!!!!!
مامان فرانک
11 مرداد 93 11:05
فدای اون کنجکاویت بشم خاله مخصوصا اون بخش مهندس شدنت که داری پشت تی وی مهندسی میکنی کلی خندیدم و کیف کردم مرسی عزیزم
مامان فرشته
18 مرداد 93 11:26
عزیزم