مرسانا مرسانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

سالهای رنگین من

مادرانه های من

1392/7/11 0:31
نویسنده : زهره
308 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم الان که دارم این پست رو مینویسم خوابی البته به مکافات این امر انجام شد.

امشب واسه اولین دفعه عصبانی شدم دلم میخواست سرت فریاد بزنم خودم از کارم

ناراحت شدم واسه همین این پست رو مینویسم تا یادم بمونه من یک مادرم.

اره عزیزتر از جونم من یک مادرم مادری که باید از صبح روز قبل واسه فرداش

نگران باشه نگران کودکی که باید چند ساعت بدون اون نفس بکشه مادری

که از زمانی که توشدی همدم و مونسش خواب راحت واسش ممنوع شده

مادری که سر سفره نمیتونه لقمه ایی با ارامش قورت بده مادری که وقتی سر

کلاس داره تدریس میکنه یک لحظه از یاد چیگر گوشه اش غافل نمیشه

مادری که وقتی برمیگرده خونه و تو فرصت شستن دستهای ماژیکی شو

نمیدی و دستای کوچولوته که محکم مانتوی اونو  چنگ میزنه و من بایدبی خیال

همه چیز بشم و فقط تو رو ببینم اره دخترکم من یک مادرم گاهی باید مادرانه هام

از قانون زندگیم پا فراتر بگذاره تا بتونم دل کوچیکی رو که واسه من دنیا دنیا ارزش

داره رو به دست بیارم و گاهی این خستگی و فشار زندگیه که پاشو فراتر میگذاره

و منو تبدیل به یک مادر بی حوصله میکنه . بر من ببخش این کوتاهی رو دخترکم

که تو دریای عشق و محبتی. دوستت دارم نازنینم

شکلک های محدثه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

سعیده مامان محمدطاها
11 مهر 92 14:04
وای زهره جان چقدر قشنگ نوشتی . وقتی میخوندم اشکام سرازیر شد.


قربونت برم عزیزم شما قشنگ میخونی
مامان ارغوان
12 مهر 92 10:51
عزیزم چقدر دلتنگی هایت را زیبا توصیف کرده ای..مرسانا رو ببوس




مرسی خانمی شما لطف داری. شمام ارغوان جونو ببوس


✿♥✿ محمدپارسا دردونه ی مامان و بابا ✿♥✿
15 مهر 92 23:30
خیلی زیبا نوشتید
ممنون که همیشه به ما سر میزنید



مرسی شما لطف دارید.
مامان لنا
4 آبان 92 9:09
مامانی منم بعد اینکه با لنا بی حوصلگی میکنم کلی عذاب وجدان می گیرم. خیلی قشنگ نوشتی
مامان لي لي
17 آبان 92 21:22
وأي زهره جون بي نظير نوشتي
خيلي با إحساسي 💐💐💐💐💐


مرسی