مرسانا مرسانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

سالهای رنگین من

تلنگر

1392/3/31 12:31
نویسنده : زهره
258 بازدید
اشتراک گذاری

مرسانای من نازنینم خوب من

دوست دارم فقط از این کلمات استفاده کنم دوست دارم فقط خاطره خوب واست بنویسم دوست دارم تو این خونه فقط لبخند تو به تصویر بکشم ولی چه کنم که نشد . گاهی وقتها مادرها بدون اینکه بخوان یا متوجه باشن باعث گریه دلبندشون میشن درست مثل من مامانی .

امشب داشتم به شما غذا میدادم همیشه وقتی مینشونمت یه متکا پشتت میذارم که اگه افتادی ضربه نخوری ولی نمیدونم چرا امشب سهل انگاری کردم یک دفعه رفتی به عقب و اونچه که نباید بشه شد نفس من جون دلم غش کردی و نفست بالا نمی اومد الهی مامانی فدات شه هر کاری بابایی میکرد نفست بالا نمی اومد من که مردم به معنای واقعی مردم طفلک بابایی نمی دونست چی کار کنه منم که متاسفانه دست و پامو گم میکنم این جور مواقع .بابایی فقط باسن تو فشار داده بود اینم از کسی شنیده بود که اگه بچه غش کرد و سیاه شد باسن شو فشار بدین نمیدونم این موثر واقع شد یا ناله های من به درگاه خدا . الانم که دارم این مطلب مینویسم اشکام سرازیره نمیتونی تصور کنی من در چه حالی بودم عزیزکم تا به حال به این شدت ریسه نرفته بودی به اندازه یه دقیقه رو دست بابا بی تحرک بودی اخ که نمیدونی وقتی یاد اون لحظه می افتم میخوام بمیرم . الهی هیچ مادری با اینچنین صحنه ایی مواجه نشه.

مامانی دختر نازم خوشکلم از دست خودم خیلی ناراحتم اخه هیچ وقت نمیتونم بر ترسم مدیریت کنم و دست و پامو گم میکنم دلم واسه بابایی خیلی سوخت اخه دست تنها گذاشتمش و فرار کردم تا نبینم چی داره میشه فقط حضرت زهرا رو صدا میکردم . دختر نازم منو ببخش قول میدم از این به بعد بیشتر حواسمو جمع کنم عمرم نفسم تموم زندگی من هستی من میمیرم برات نازگلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

لاله
1 تیر 92 8:25
آخی خیلی ناراحت شدم خیلی سخت
ایشالا که دیگه هیچوقت این اتفاق نیفته


مرسی لاله جون ترمه ناز ببوس
مامان سعیده
1 تیر 92 11:46
ای جونم . زهره جان خیلی مواظبش باش.آخه این سن وقت شیطنت کردنهاشونه.


حتما از دیشب دیگه همش دنبالشم که نیوفته یه وقتی
معصوم/مامان جان جان فاطمه
2 تیر 92 17:20
سلام زهره جون


من هم وقتي داشتم ميخوندم گريم گرفت ولي خب تقصير شما كه نبوده


پيش مياد و ما مامان ها با تمام قوا تلاش ميكنيم كه كمتر پيش بياد


ايشاا... ديگه از اين اتفاق هاي وحشتناك نيفته ولي عزيزم غلبه بر ترس اولين راه براي نجات ني ني دلبند هستش


مواظب جگر خاله باش






قربونت برم عزیزم مرسی







شقایق مامان آرشا
4 تیر 92 18:22
وای عزیزم خاله فدات مامانیی خودتو سرزنش نکن شما نمی خواستیی این جوری شه
مامان ارشیا
4 تیر 92 23:57
سلام مامان مهربونبا خوندن مطلبتون خیلی ناراحت شدم مراقب مرسانای خوشگل خاله باشین..... از همه مهمتر مراقب خودتون باشین


سلام مرسی عزیزم چشم حتما
مامان آنیسا
5 تیر 92 13:02
الهی!خیلی ناراحت شدمامیدوارم دیگه هیچوقت همچین اتفاقی واسه دختر نازمون پیش نیاد


مرسی عزیزم . انشالله
مامان ارغوان
7 تیر 92 10:17
شکر خدا به خیر گذشته.صدقه بزار عزیزم


واقعا به خیر گذشت . مرسی که همیشه به یادمونی عزیزم
مامان محبوبه/دینا
13 تیر 92 13:16
سلام زهره جان خیلی ناراحت شدم مواظب دخترگلت باش
زنبق
23 تیر 92 14:32
سلام مامان زهره جون. خوبین؟ خدارو شکر که به خیر گذشته. واقعا ناراحت شدم... منم وقتی دست کوچولوی فاطمه زهرا رفت لای در، اصلا از خود بی خود شدم... حس می کنم که چقدر سخته...آدم دوست داره بمیره و لی خار به انگشت بچه اش نره... ببوسیدش دختر نازتون رو...