مرسانا و کتابهاش
شیرینکم دختر ناز مامان تو این پست میخوام چند تا عکس از عشقت به کتاب بزارم هر وقت میری تو اتاقت اول سراغ کشوی کتابات میری همه رو میریزی بیرون بعدهم میگی واسم بخون از کشوی کتابهای دم دستیت که خسته شدی میری سراغ کتابهایی که جمعشون کردم تا وقتش برسه اونهارو هم میخوای بخونم واست خوشکل من یکی یک دونه من همینجور عاشق کتاب بمون چون بهترین دوستت کتابه عمرمن نفس من
لطفا به ادامه مطلب بروید
اول سراغ کشوی کتابات یکی یکی کتابهارو میاری بیرون
مردد که کدوم کتاب اول خونده بشه
یکی یکی ورق میزنی
هنوز ادامه داره
اینها هر کدوم یکبار واست خونده شده ها
ذیگه نوبت کمدت شد اون کتابها یک دور که خونده میشه خسته میشی میگی در کمدمو باز کن تا همه رو بریزم بیرون اینجام داری با گریه درخواست تو مطرح میکنی قربونت برم من
همه کمد خالی میشه تا چیزی که میپسندی بر داری اینجام بلز تو بر داشتی
ذوباره سراغ عکس و کتاب میری
فعلا که مشغولی
دیگه کم کم خسته شدی میری که تجربه جدیدی کسب کنی
با کتاب میری تو چادر بازیت
خسته ازهمه کتابها یک استراحت چند ثانیه ایی تو چادرت
بعله دیگه منم اگه حای شما ناناز خانم بودم خسته از همه جا استراحت جانانه رو مبل ترجیح میدادم البته رو مبل مامانی نه رو لب تاب رو مبل
نازنینم تا بی نهایت دوست دارم و عاشقتم