دل نگرانی
امشب داشتم کارای شخصی خودمو انجام میدادم و بابایی رفته بود شما رو بخوابونه اخه این وظیفه همیشه به عهده باباییه دستشون درد نکنه یه وقت دیدم صدای نق نق شما میاد اومدم تو اتاق خواب دیدم بابایی که از فرط خستگی خوابش برده البته بهشون حق میدم اخه از صبح سر کار و عصرم دانشگاه واقعا واسه ادم رمقی نمیذاره الهی من قربونت برم تا که منو دیدی ساکت شدی اومدم کنارت خوابیدم و دست تو گذاشتی رو صورتم و بعد انگشت شصتمو گرفتی و خوابت برد تا اینجا همه چیز عادیه اما واسه من تا به حال این حس که داری صدام میکنی مامانی بیا اتفاق نیفتاده بود کنارت خوابیدم اما نمیدونم چرا بی اختیار گریه میکردم به پهنای صورتم نگران بودم نگرانی هایی که شاید واسه خیلی از مادرا پیش بیاد به صورت بابایی به صورت دختر نازم نگاه میکردم و از خدا تمنا میکردم این نعمات دوست داشتنی رو این ارامش و خوشبختی رو این عشقم به خانواده رو هیچ وقت از من دریغ نکنه بعضی وقتا به خدا میگم من در درگاه تو چه کار خوبی انجام دادم که این دو دسته گل نصیبم شده دختر نازم نمیدونم چه وقت میتونی این نوشته هامو بخونی من هستم نیستم نمیدونم فقط میدونم خیلی دوستتون دارم تا همیشه