مرسانا مرسانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

سالهای رنگین من

چکاپ چشمهای ناز مرسانا

عسلک مامان امروز واسه چشمات بردمت دکتر خدا رو شکر همه چی خوب بود وقتی دکتر چراق قوه رو تو چشمات زد ظل زدی به چشمای اقای دکتر اخرشم یه لبخند تحویل اقای دکتر دادی فدات شم الههههههههههههههههی ...
17 اسفند 1391

دل نگرانی

امشب داشتم کارای شخصی خودمو انجام میدادم و بابایی رفته بود شما رو بخوابونه اخه این وظیفه همیشه به عهده باباییه دستشون درد نکنه یه وقت دیدم صدای نق نق شما میاد اومدم تو اتاق خواب دیدم بابایی که از فرط خستگی خوابش برده البته بهشون حق میدم اخه از صبح سر کار و عصرم دانشگاه واقعا واسه ادم رمقی نمیذاره الهی من قربونت برم تا که منو دیدی ساکت شدی اومدم کنارت خوابیدم و دست تو گذاشتی رو صورتم و بعد انگشت شصتمو گرفتی و خوابت برد تا اینجا همه چیز عادیه اما واسه من تا به حال این حس که داری صدام میکنی مامانی بیا اتفاق نیفتاده بود کنارت خوابیدم اما نمیدونم چرا بی اختیار گریه میکردم به پهنای صورتم نگران بودم نگرانی هایی که شاید واسه خیلی از مادرا پیش بیاد ...
12 اسفند 1391

مهارت های مرسانا

نازنین مامانی مرسانا جون دیگه داری بزرگ میشی و کارهای جدیدی یاد میگیری نمیدونی چه قدر منتظرم هر روز که میگذره رو حساب میکنم میگم اخیش فردا میاد و دختر کوچولوی من یه روز جدید رو شروع میکنه البته همیشه هم نگرانم نگران از اینکه میتونم در تربیتت موفق باشم میتونم یه روز از خودم راضی باشم به خاطر خوب مادری کردنم دوست دارم یه روز همه به من احسنت بگن به خاطر گل ناز دخترم از همه بیشتر دوست دارم یه روز خودت به وجودم افتخار کنی مثل یه مادر و دختر واقعی مثل دو دوست همراه و همراز کنار هم  و با هم باشیم همیشه از خدا میخوام جمع سه نفرمون گرم و صمیمی باشه بابایی خوبت من و شما دختر نازم انشالله.   عروسکم  تازه گیا یاد گرفتی با خ...
12 اسفند 1391

برای تو که بهترینی

دختر نازم:   مي خواهم برايت بهترين دوستي باشم كه تاكنون داشته اي. مي خواهم كه گوش جان به سخنانت بسپارم؛ حتي اگر در مشكلات خود غرق شده باشم، آن گونه كه هيچ كس تاكنون چنين نكرده. مي خواهم تا هر زمان كه مرا طلبيدي در كنارت باشم، نه اكنون، بلكه هر زمان كه خودت مي خواهي. مي خواهم رفيق شفيقت باشم، مي خواهم تو را به اوج برسانم. خواه توانش را داشته باشم، خواه از انجام آن ناتوان باشم. مي خواهم به گونه اي با تو رفتار كنم كه گويي اولين روز تولد توست نه آن روز خاص، كه تمام روزهاي سال. به حرف هايت گوش خواهم داد. نصيحتت مي كنم. هم بازي ات مي شوم. گاهي اوقات مي گذار...
3 اسفند 1391

مسابقه من وبلاگمو دوست دارم

من از طریق لاله جون به این مسابقه دعوت شدم که ازشون تشکر میکنم. من دو سال پیش توی یک سایت دلنوشته های مادر مهربونی رو خوندم اون موقع ارزو کردم کاش نی نی داشتم تا بتونم احساساتمو واسش بنویسم تا این که با سایت نی نی وبلاگ اشنا شدم و با این نیت که - چون احساسی که نوشته میشه موندگارتره از گفتن و نافذتر شروع به ثبت خاطرات دخملی کردم - از دلنوشته های مادرایی که با احساس تمام مینویسن قند تو دلم اب میشه و دوست دارم منم سهمی تو ابراز احساساتشون داشته باشم - این وبلاگ راهیه واسه اینکه خیلی چبزها رو که شاید نتونم زبونی به دخترم بگم با دلنوشته هام بگم و - هر چند که لحظه لحظه بودن با دخترم رو تو قلبم ثبت میکنم اما اینجا محل...
27 بهمن 1391

روز عشق روز سپندار

شیرینکم مرسانا جون: عشق تنها سهم مرغ عشق نیست . میتوان عاشق شد و گنجشک زیست. همیشه عاشق باش والبته همسر خوب و مهربونم کسی که همیشه وجودت گرما بخش خونه ام بوده و هست با تمام وجودم عشق خالصانه ام را به تو تقدیم میکنم . سپندارت مبارک همنفسم ...
25 بهمن 1391

چرخش در جهت عقربه های ساعت

دلبند نازم : دوست دارم تموم لحظات با تو بودن ثبت کنم هر کاری که میکنی چه تازه باشه چه تکراری واسه من اینقدر شیرینه که میخوام همش در موردش بنویسم خیلی خیلی دوست دارم نمی دونستم یه روزی تموم زندگیم میشی وگرنه..........   امروز روزیه که شما دور تشکت در جهت عقربه های ساعت چرخیدی واسه من و بابایی خیلی هیجان انگیز بود خیلی سعی کردی خودتو به پشت بندازی اما نتونستی گلکم عاااااااااااااشششششششقققققتتتتمممممممم   ...
23 بهمن 1391

اولین پیاده روی مرسانا جون

نازنینم امروز قد و وزن داشتی که با هم پیاده رفتیم اخه هوا خیلی خوب بود.شما هم خیلی کنجکاو بودی و همش به اطرافت نگاه میکردی. مامان قربون چشای نازت بشه قد: 58 سانتی متر      وزن: 6 کیلو گرم دور سر: 40 سانتی متر       ...
21 بهمن 1391

پنج ماهگی مرسانا

  دختر نازنینم: امروز پنج ماهه شدی. آرزو میکنم زمان سریع تر پیش بره و روزی بیاد که من وبابایی رو صدا کنی. ملوسکم: لحظه لحظه های با تو بودن زندگی میکنیم . من وبابایی عاشقتیم.   تولدت مبارک دخترم ...
20 بهمن 1391