مرسانا مرسانا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

سالهای رنگین من

عاشقتم جارو برقی

دلبر مامان هر وقت میخوام تمییز کاری کنم جارو بکشم شما هم دنبال جارو برقی راه می افتی یا سوارش میشی یا تا وقتی کارم تموم شه ده بار خاموش و روشنش میکنی منم اینجوریم   اخه یه خورده فکر کمر مامانی رو هم بکن دیگه نفسم      خسته شدی و رفتی بالای مبل و هویج نوش جون میکنی دوست دارم دختر خوشکلم ...
2 اسفند 1392

بازی های دخترک کنجکاوم

دخترم نازنینم میخوام تو این پست چندتا بازی که انجام میدی رو بزارم خیلی دوست دارم کنجکاو و خلاق بار بیای نمیخوام همیشه مطالب بدون اینکه درک کنی بخونی واسه همین دائما در حال سرچ کردن و جستجوی بازیهایی هستم که همه هوشهاتو قلقلک بده نمیخوام چیزی واست کم بزارم نفسم امیدوارم بتونم . لطفا واسه دیدن عکسها به ادامه مطلب بروید   یکی از بازیهامون آرد بازی اینجام آرد سمنو واست تو سینی استیل ریختم که با قاشق میزنی صدا میده اول مزه میکنی مامانی حالام با دستت لمسش میکنی و نقاشی میکنی  با قاشق استیل هم امتحان میکنی و از صدایی که درست میشه لذت میبری می ریزیشون تو ظرف دیگه همشون میزنی با قاشق   حالا با...
22 بهمن 1392

مرسانا و کتابهاش

شیرینکم دختر ناز مامان تو این پست میخوام چند تا عکس از عشقت به کتاب بزارم هر وقت میری تو اتاقت اول سراغ کشوی کتابات میری همه رو میریزی بیرون بعدهم میگی واسم بخون از کشوی کتابهای دم دستیت که خسته شدی میری سراغ کتابهایی که جمعشون کردم تا وقتش برسه اونهارو هم میخوای بخونم واست خوشکل من یکی یک دونه من همینجور عاشق کتاب بمون چون بهترین دوستت کتابه عمرمن نفس من لطفا به ادامه مطلب بروید اول سراغ کشوی کتابات یکی یکی کتابهارو میاری بیرون   مردد که کدوم کتاب اول خونده بشه یکی یکی ورق میزنی   هنوز ادامه داره اینها هر کدوم یکبار واست خونده شده ها ذیگه نوبت کمدت شد اون کتابها یک دور که خونده میشه خست...
14 بهمن 1392

اینم کارهای مرسانا خانم

عشق مامانی چند تا عکس از کارهات میزارم بزرگ شدی ببینی چه خونه زندگی واسه من درست کردی  هر وقت غذا میارم واست دیگه کاری نمیمونه که با غذات انجام ندی اینجام پیله کرده بودی دیگ غذا تو بهت بدم من واسه این که حس کنجکاویت برطرف بشه دادم دستت ببین چی کار میکنی اول یه خورده میخوری و بعدش هم.. می ریزیشون رو زمین ... از رو زمین میل میفرمایید... در نهایت با یک تذکر بلند میشی و یک نگاه عاقل اندر سفیه به بنده می اندازی خدا رو شکر رو فرشی رو فرشها می اندازم وگرنه باید هفته ایی دوبار بدم فرش بشورم از روفرشیم که متنفرم ولی چه کنیم دیگه عاشق لب تابی مامان جون خدا نکنه برم طرف لب تاب بدو بدو میای و میگی بدش به من اخرش...
23 دی 1392