مرسانا مرسانا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

سالهای رنگین من

دو تا تولد

دختر نازم دیشب دو تا تولد رفتیم تولد دایی جون خودم و تولد دایی داود شما. هر دو تولد خونوادگی بود و کسی جز اعضا خانواده نبودن . تولد دایی خودم که دیر رفتم و فقط تونستم کادوی کوچولویی که گرفته بودم رو بدم و بعد رفتیم خونه داداش من اونجا که حسابی فضولی کردی یا من دنبالت بودم یا بابایی  ولی در کل خوش گذشت نتونستم عکس خوبی بگیرم چند تا عکس واسه یادگاری میزارم   نمیدونم چرا پسر داییمو که دیدی گریه شدی و دیگه از بغلم پایین نمی اومدی و صورت تو به من میچسبوندی و چشاتم میبستی  گذاشتی ندا جون ازت عکس بگیره واسه همین نور فلش خورده رو گونه ات   خونه دایی داود مگه یک جا بند بودی نمیشد چیزی رو میز بزاریم &nbs...
2 آذر 1392

مرسانا نگو بلا بگو

دختر ناز و ملوسم دیگه خیلی وروجک شدی از صبح که از خواب بیدار میشی دیگه گشت و گذارت تو خونه شروع میشه تا وقتی خواب بهت غلبه کنه امروز میخواستم برم مدرسه حالا من عجله دارم که ببرمت خونه دایی جون شمام دست از کنجکاویات بر نمیداشتی اینم از کارات اولم از این کابینت شروع میشه میرسه به.... به ماشین لباسشویی بعد باز خسته میشی میری سراغ کابینت همیشگیت.... یعنی کابینت خوراکیها بعد سراغ یک کابینت دیگه... باید دور تا دور اشپزخونه رو بگردی هر وقت خسته شدی میری سراغ وسایلا تو حال امروز ادامه کنجکاویات خونه دایی جون بود... طفلی منیر جون باید همه وسایلا رو از دست شما جمع کنه بازم چیزی در امان نمیمونه از دست مبارکت همیشه می...
29 آبان 1392