مرسانا مرسانا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

سالهای رنگین من

شب یلدا

شب یلداست؛ شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه،                نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما؛ شبی که داغی نگاه های بزرگترها در چشمان                کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود.                یلدا، تو را دوست دارم، به اندازه همه ستاره هایى که در چشم هایت                می درخشند.         ...
30 آذر 1392

مادرانه های من

دختر نازم الان که دارم این پست رو مینویسم خوابی البته به مکافات این امر انجام شد. امشب واسه اولین دفعه عصبانی شدم دلم میخواست سرت فریاد بزنم خودم از کارم ناراحت شدم واسه همین این پست رو مینویسم تا یادم بمونه من یک مادرم. اره عزیزتر از جونم من یک مادرم مادری که باید از صبح روز قبل واسه فرداش نگران باشه نگران کودکی که باید چند ساعت بدون اون نفس بکشه مادری که از زمانی که توشدی همدم و مونسش خواب راحت واسش ممنوع شده مادری که سر سفره نمیتونه لقمه ایی با ارامش قورت بده  مادری که وقتی سر کلاس داره تدریس میکنه یک لحظه از یاد چیگر گوشه اش غافل نمیشه مادری که وقتی برمیگرده خونه و تو فرصت شس...
11 مهر 1392

بوی مدرسه

  نازنینم دلتنگم دلتنگ روزهایی که تموم ساعتاش دقیقه هاش و ثانیه هاش با تو سپری شد. این روزهافقط سه چهار ماه طول کشید . و حالا من باید شش ساعت در روز از دیدن چهره نازت و لبخند خوشکلت محروم باشم . فصل پاییز برای من یعنی دور موندن از تو . واین واسه من سخته .هر چند من عاشق پاییزم . عاشق برگهای زرد درختا عاشق هوای خنک و خوبش عاشق بوی دفتر و پاک کن عاشق بچه هایی که راهی مدرسه اند .اینامنو به روزهای کودکی خودم میبره اما .....  ساعتایی که دور از تو هستم چه طوری تحمل کنم دیروز بعد از سه چهارماه رفتم سر کار ولی فکرم دائما پیش شما بود . هنوز فصل مدرسه شروع نشده ارزو میکنم زود تموم شه تا دیگه مجبور نباشم ساعتامو تقسیم...
2 مهر 1392

نمای چشمهای تو

   چقدر خوب و روشن است نماي چشم هاي تو     نميرسد ستاره اي به پاي چشم هاي تو        به ماه خيره مي شوم فقط و گريه مي کنم              دلم که تنگ ميشود براي چشم هاي تو      و هي مرور ميکنم نگاه اول تو را   اگر نمي رسد به من صداي چشم هاي تو        تو تاکه پلک مي زني به سجده ميرود دلم      به پيشگاه اعظم خداي چشم هاي تو    ...
26 مرداد 1392

کودک من

دختر خوشکل مامان نفسم این روزها خیلی شیرین تر شدی خیلی اینقدر که یه لحظه حاضر نیستم ازت چشم بردارم یه روز که میخواستم با مینا و نیوشادختر دایی هات برم بازار منیر جون شما رو نگه داشت تا من راحت باشم ولی باور کن موقعی میخواستم خداحافظی کنم اشک تو چشمام جمع شده بود ولی دیگه نمیشد کاریش کرد وای مامانی من از مهر چه طوری برم مدرسه از الان غصه میخورم کاش میشد سر کار نرم کاش میشد تموم لحظه هام با نفسای گرم تو سپری بشه . ما ادمها چه قدر عجیبیم هیچ چیزیمون قابل پیش بینی نیست هیچ وقت مطلق نیستیم تموم کارامون نسبیه یه روز خسته از گریه های کودکانه یه روز خسته از بازیهای روزانه یه روزم عاشق و دیوانه عشق مامان بعضی وقتها بی حوصله میشم ...
24 مرداد 1392

یک لحظه غفلت....

شیرین عسلم نفس مامان امروز عصر میخواستیم بریم بیرون بابایی دست و صورت تو شست و اوردت رو تخت خودمون گذاشت یادش رفت که شما در یه چشم به هم زدنی چهار دست و پا میری واسه همین افتادی رو سرامیک و بالای لپت کبود شد الهی مامان فدات بشه خوشکلم اینقدر گریه کردی بابایی هم طفلک نمیدونست چه طوری آرومت کنه خیلی غصه خورد . نانازم ببخشید. خدا به دادم برسه که خاله جونی این پست بخونه سریع تلفن برمیداره و زنگ میزنه کلی با هام دعوا میکنه ما عاشقققققققققققتیییییییییییییییمممممممممممم اینم چند تا عکس بعد از اون اتفاق..... در حال تماشای تلویزیون مامان فدات شه الهی فدای چشای نازت بشم... قربونت اون لپ قرمزت.... ...
21 مرداد 1392