مرسانا مرسانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

سالهای رنگین من

مرسانا نگو بلا بگو

دختر ناز و ملوسم دیگه خیلی وروجک شدی از صبح که از خواب بیدار میشی دیگه گشت و گذارت تو خونه شروع میشه تا وقتی خواب بهت غلبه کنه امروز میخواستم برم مدرسه حالا من عجله دارم که ببرمت خونه دایی جون شمام دست از کنجکاویات بر نمیداشتی اینم از کارات اولم از این کابینت شروع میشه میرسه به.... به ماشین لباسشویی بعد باز خسته میشی میری سراغ کابینت همیشگیت.... یعنی کابینت خوراکیها بعد سراغ یک کابینت دیگه... باید دور تا دور اشپزخونه رو بگردی هر وقت خسته شدی میری سراغ وسایلا تو حال امروز ادامه کنجکاویات خونه دایی جون بود... طفلی منیر جون باید همه وسایلا رو از دست شما جمع کنه بازم چیزی در امان نمیمونه از دست مبارکت همیشه می...
29 آبان 1392

یا حسین (ع)

    الحق که به ما درس وفا داد حسین (ع) هر چیز که داشت بی‌ریا داد حسین (ع) یعنی که تأملی کنید ای یاران ! آن هستی خود زکف چرا داد حسین (ع)؟ *******   ...
20 آبان 1392

چهارده ماهگی دختر نازم

  نازنین دخترم امروز چهارده ماهه شدی یعنی چندین ماه هم نفس شدن با هم واین یعنی بالندگی تو و مادر شدن من. تولدت مبارک دختر ناز و قشنگم . داری روز به روز بزرگ میشی و من از لحظه های با تو بودن سر مست. هر ثانیه با تو بودن نبض زندگی منه. وقتی یاد اون روزی میافتم که تو رو تو اغوشم گذاشتن و گرمای وجودتو حس کردم اشک تو چشام حلقه میزنه یعنی این دختر کوچولو منو مادر کرده این فرشته اسمونی قراره منو مادر صدا کنه باورم نمیشد همون لحظه من شدم یک مادر عاشق و هر روز که از اون اولین در اغوش گرفتن گذشت من عاشقتر شدم و حالا چندین ماه از اون روز گذشته و من هر روز عاشقیهامو با تو نجوا میکنم نفسم. دیگه کارهات شیرین تر از قبل شده شیرین کاریها مال ...
20 آبان 1392

مرسانا شیطون بلا

قند عسل مامان تو این پست فقط از نوع کنجکاویات عکس گذاشتم تا فردا مدرکی داشته باشم نگی من بچگی نکردم ها اینم نمونه اش که رفتی تو سبد لباسا   اگه دوست دارید کنجکاوی های دخملک منو ببینید با ما همراه باشید     این جا داری دونه دونه گلها و پاپیونا رو تختی رو میکنی عزیزم نفس مامان میخواد موهاشو برس بزنه یک خورده هم برس شو مزه میکنه الهی مامان فدات بشه واست سی دی بی بی انیشتن گذاشتم و رفتم سراغ کارام گفتم دخترکم سرش گرمه واسه اینکه به لب تاپ دست نزنی گذاشتمش پشت میز و مبل چسبوندم به میز و تی  وی رو روشن کردم وقتی اومدم با این صحنه مواجه شدم نمیدونم از کجا واسه خودت راه باز کردی...
26 مهر 1392

دخترک سیزده ماهه من

  دخترنازم امروز سیزده ماهه شدی . پس عشق مامان سیزده ماهگیت مبارک بیصبرانه منتظر روزیم که بیست و چهارماهگی تو اینجا ثبت کنم عزیزتر از جونم شیرینکم اینقدر فعالی که بعضی اوقات کلافه میشم دوست دارم یک لحظه بشینی ولی زهی خیال باطل . تا الان دو دندون از پایین در اوردی و یکی هم از بالا تازه جوونه زده.  هنوز راه نمیری فقط دست تو به مبل میگیری و چند قدم به این طرف و اون طرف میری با همین حال دائما باید دنبالت باشیم تموم وسایل خونه رو به هم میریزی ماهم واسه اینکه راحت تر به کارات برسی همه دکوریای خونه رو جا به جا کردیم  کلمات جدیدی نمیگی همون مامی و بابی و به به و می می و نه .تازه یاد گرفتی ن...
20 مهر 1392