مرسانا مرسانا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

سالهای رنگین من

جبران مافات

نفس مامان این چند وقتی که نتونستم بیام تو وبت دلم میخواد جبران کنم و ازت بنویسم و عکس بزارم   ...
15 مرداد 1392

فرشته کوچولوی خونه ما

ناناز من عشق من این روزها این قدر شیرین شدی که از بودن با تو سیر نمیشم وقتی خوابی به تماشای صورت مثل فرشته ات میشینم وقتی بیدار میشی لبخند خدا رو میبینم وقتی تلویزیون نگاه میکنی عاشقانه تمنات میکنم نمیدونی چه دنیای زیبایی واسمون ساختی وروجک من .  واقعا مادر شدن با تمام سختی ها و دلواپسی ها زیباست حتی زمانی که فضولی هات به اوج خودش میرسه و من کلافه و سردرگم میشم یه لحظه که فکر میکنم من یه مادرم صبوریه که به سراغم میاد و جای عصبانیت میشینه. عاشقتم عاشقانه عاشقتم نفس مامان اینم چند تا عکس از شیرین کاریات اونم موقعی که تازه در حال جا به جا کردن وسایل تو خونه جدیدمونیم  مثلا میخوای خودت اب بخوری ببین که چه کار میکنی نازنینم ...
15 مرداد 1392

قصه نبودن

سلام اول به همه دوستای وبلاگی خوبم دوم سلام به دختر ناز و خوشکلم میخوام اول از همه با شمادوستای خوبم که تو این مدت جویای حالم بودید حرف بزنم . امروز خیلی خوشحالم چون  تونستم بیام تو این خونمون و با شما دوست جونا گپ وگفتی داشته باشم شاید باور تون نشه ولی خیلی دلم تنگ شده بود نمیدونستم ادمها میتونن بدون اینکه هم دیگه رو ببینن و از زندگی هم خبر داشته باشن به هم وایسته بشن دنیای عجیبیه بی شیله پیله بدون قر و پز بدون غیبت و تهمت بدون دلخوری با هم دوستیم و از شادی هم شاد و غصه هم غمناک میشیم این مدت که نبودم خیلی سرم شلوغ بود و اعصابم به هم ریخته اخه خیلی سریع اسباب کشی کردیم و تو خونه ایی اومدیم که هنوز مقداری کار داشت ولی باز ...
14 مرداد 1392

اخرین روزهای این خونه

دختر ناز و قشنگم الان که دارم این پست مینویسم رو پام خوابیدی خسته شدی اخه یه پامون  تو این خونه است یه پامون تو اون خونه شمام که تو بغلی از همه بیشتر کلافه میشی اگه خدا بخواد تا یکی دو روز دیگه میریم تو خونه جدیدمون فکر کنم این اخرین پستی هست که تو این خونه مینویسم تا یه مدت هم نمیتونم بیام وبت اخه تا تلفن و اینترنت وصل بشه یکی دو ماه طول میکشه . دلمون واسه همه دوستای مجازیمون تنگ میشه البته از هر جا که تونستم میام سری به خونه های دوست جونامون میزنم. مرسانای ملوسم ببخشید که این روزها نمیتونم زیاد به شما رسیدگی کنم خیلی درگیرم و دست تنهام کاش خاله جون پیشم بود دیگه غصه نداشتم حداقل نانازم راحت بود. هزاران بار دوستتتتتتت دا...
7 تير 1392

تلنگر

مرسانای من نازنینم خوب من دوست دارم فقط از این کلمات استفاده کنم دوست دارم فقط خاطره خوب واست بنویسم دوست دارم تو این خونه فقط لبخند تو به تصویر بکشم ولی چه کنم که نشد . گاهی وقتها مادرها بدون اینکه بخوان یا متوجه باشن باعث گریه دلبندشون میشن درست مثل من مامانی . امشب داشتم به شما غذا میدادم همیشه وقتی مینشونمت یه متکا پشتت میذارم که اگه افتادی ضربه نخوری ولی نمیدونم چرا امشب سهل انگاری کردم یک دفعه رفتی به عقب و اونچه که نباید بشه شد نفس من جون دلم غش کردی و نفست بالا نمی اومد الهی مامانی فدات شه هر کاری بابایی میکرد نفست بالا نمی اومد من که مردم به معنای واقعی مردم طفلک بابایی نمی دونست چی کار کنه منم که متاسفانه دست و پامو گم می...
31 خرداد 1392

عشق من مرسانا

 دختر نانازم  این روزها خیلی سرم شلوغه و نمیدونم به کدوم کارم برسم  شمام که در اولویت کارهام قرار داری واسه همین نمیرسم زود به زود بیام اپ کنم . این روزها خیلی دلبری میکنی هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت میشم دیگه طاقت ندارم یه لحظه تنهات بزارم بعضی وقتا نمیشه کارای خونه رو انجام بدم البته خودمونیم چون میخوایم اسباب کشی کنیم خودمم حوصله ندارم .  شیرینکم دیروز بعد ازظهر که خواب بودیم (شماهم که طبق معمول رو تخت ما میخوابی بس که وول میخوری تختت واست کوچولویه ) دستم رو صورتم بود و خواب هفت پادشاه میدیدم که یه دفعه دیدم یکی داره سعی میکنه دستمو از رو صورتم برداره که بیدار شدم دی...
29 خرداد 1392

حرف بزن دخترکم

  شیرینم مرسانا جون     از دیروز یاد گرفتی دائم تکرار میکنی بابا بابا و دددددد .    نمیدونی چه قدر ذوق زده شدیم به خصوص بابایی       دیگه دم به دقیقه میگن بابایی که شمام تکرار کنی     پس من چی     خوشحالم نفسم که اول بابا گفتی     یادت باشه همیشه بابایی سر خط زندگیه  بدون بابایی من     و شما بی یار و یاوریم احترامش دوست داشتنش  واجبه     دختر نازم بابایی عاشقانه و خالصانه دوست دارن میخوام      حالا که اولین کلمه ت بابا بود  همیشه ای...
29 خرداد 1392